سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس می خوام

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یک روز به یاد ماندنی

می خوام از امروز بنویسم

امروز صبح ساعت 5 از خواب بیدار شدم ساعت 8 کلاس داشتم

ولی اصلا حوصله ی کلاس نداشتم با اینکه خوابم نبرد نرفتم

ساعت 8 به زور از جام بلند شدم

حس هیچی نبود حتی اینکه به خودم برسم

با کلی تلقین و انرژی مثبتی که به خودم دادم با کلی کلنجار شروع به آرایش کردم

دیدم خوب شدم رفتم یه آهنگ شاد گذاشتم کلی رقصیدم

ولی بازم سرحال نیومدم!

سر کلاس دوستم زهرا تا منو دید گفت:خوشگل کردی قراره اشکانو ببینی؟گفتم:نه

کلاس خلیج فارس ردیف دوم نشسته بودم که اعظم واسم از ته کلاس دست تکون داد

گفت:بیا اینجا گفتم:نه تو بیا اینجا خلاصه رفتم پیشش نشستم

ساعت11:40 دقیقه بعد اینکه استاد اسم منو خوند یهو موبایلم زنگ خورد اشکان بود!

جواب دادم  بعد یک بار با عجله قطع کردن دوباره زنگ زد گفت: امروز با هم می ریم آمل!

وای دیگه کلاسو درسو کنفرانس همکلاسیم کیلویی چند؟هوش و هواس افتادم!

میخواستم استادو خفه کنم وقتی که گفت تا ساعت 1:15 باید باشین

ساعت 1 امورتشکیل کلاس استادو شوتینگ کرد

پرواز سمت میدونه شهربانی هوووورااااااا

دیدمش کلی حرف زدیم و توی ماشین زدیم توی سرو کله ی هم

سرمو گذاشتم روی شونش به اندازه ی 2 هفته ای که خوب نخوابیدم چند دقیقه لالا کردم آروم شدم!

عجب صبح یادم رفت که چه جوری بودم!

یهو لپشو به خاطره همه ی مهربونیاش یه ماچه آبدار کردم.

دوست دارم،........